بسم الله الرحمن الرحیم
داستان انبیا را که می خوانی می بینی عجب حدیثی است حدیث بیداری یا شاید هم بهتر باشد بگویم عجب حکایتی است حکایت بیماری!!
مولوی چه خوب داستان انبیا را یادآور میشود قصه مردی را میگویم که مار در شکمش خزیده بود ماری با کیسه ای مملو زهر . بیچاره مردک نمی دانست چه بر سرش آمده هنگام ورود مار به حلقش خوابی ناز سراسر وجودش را گرفته بود.. مردی دیگر ورود مار را دید. بیدارش کرد طبعا خفته را اگر به زور بیدار کنند نق می زند کج خلقی میکند و میشود عینهو سنان بن انس. بیدارش که کرد، با نقهایش که ساخت خواست به او حالی کند که باید مار را بالابیاوری دید نمیشود وادارش کرد بدود و سیب گندیده بخورد خوردن سیب گندیده و دویدن سبب شد قی کند همینکه قی کرد دید ماری در درونش منزل کرده بود تازه شرمندگی خفته شروع شد. آری حیاتش را مرهون همین بیداری و دویدن و سیب گندیده خوردن بود.
پیامبران نیز اینگونه اند می آیند خفتگان را بیدار کنند نق و افترا می شنوند می خواهند بیماران را مرهمی نهند خود به بیماری منسوب و دیوانه خطاب می شوند. می خواهند اسیران را از یوغ برهانند اما اسیران که کلفتی یوغ و صدای شرینگ شرینگ زنجیرها را خوشتر میدارند در قید نبودن پیامبر را منقصت میپندارند با دست او را به هم نشان میدهند و میگویند این بیچاره را بنگرید زنجیری ندارد تا زینتش باشد میگویند او که پایکوب تعلقات ندارد بی حرمسرا و خدم و حشم است از مهر خدا بدور است زیرا در چاه دنیا نمی خسبد... آنچنان در زنجیر بودن و بیماری روح در چشم عادت دنیازدگان زیبا شده که بیداران و سَلیمان و احرار را از خویش می رانند حتی برایشان دلسوزی می کنند و می خواهند از سلامت و حریت و بیداری نجاتشان دهند!!
و اکنون نیز همان هنگامه است گویا از بیداری، حریت و سلامت هراسناکیم!!