بسم الله الرحمن الرحیم
پیرمرد در حالی که در آن گرد و غبار، سفیدی عمامه اش جلب توجه می کرد و کمر خمیده اش هر بیننده ای را به تعظیم و تکریم وا می داشت رفت پشت خاکریز . گلوله ها و خمپاره ها هم نوا شده بودند و برای سفر بهشتی بچه ها چاووشی می خواندند. آرپی جی زن ها تمام همتشان را گذاشته بودند تا بی وجودی تانک های دشمن را اثبات کنند که پیرمرد خودش را رساند به یکی از آر پی جی زن ها و گفت: خسته نباشی برادر. شاید اگر هر کسی غیر از آیت الله میرزا جواد آقا طهرانی این جمله را گفته بود برخورد تند آرپی جی زن را در پی داشت. ولی در صدای او آرامشی بود که چونان دم عیسی خستگی را از تن رزمنده بیقرار، بدر می برد. یکی از بچه ها که اعتقاد عجیبی به پیر روشن ضمیر داشت خودش را به آرپی جی زن رساند و گفت: بده حاج آقا تانک رو بزنند. و پس از کمی تردید ...
میرزا جواد آقا گفت « من که چشمام خوب نمی بینه بگید تانک کدوم طرفه ». اضطراب وجود اطرافیان را لبریز کرده بود که یکی گفت : اون طرفه حاج آقا. و روحانی پیر زیر لب خواند: « فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لکِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمى وَ لِیُبْلِیَ الْمُؤْمِنینَ مِنْهُ بَلاءً حَسَناً إِنَّ اللَّهَ سَمیعٌ عَلیمٌ ». و ناگهان هاله ای از دود و آتش تانک را دربر گرفت.