اوائل تیر سال 82 از تهران میرفتم فردوس که عده زیادی از جوونای ذکور و اناث خوشتیپ ریختن تو اتوبوس تا جایی که بعضی از اونا مجبور شدن وسط اتوبوس بشینن. از بوی تند ادکلنی که اتوبوس رو ورداشته بود و از شوخیهای ناهنجار بعضیاشون که بگذریم، از جزوه هایی که بعضیا تو دستشون گرفته بودند می شد فهمید که دانشجو هستن. من که چند سالی قم بودم و از حال و هوای فردوس بکلی بی خبر، اولش فکر کردم اینا لابد دانشجوی شهرهای بین راه مثلا شاهرود و سمنان و ... هستن و به خودم دلخوشی دادم که حداقل برای چند ساعت هم که شده طعم آرامشو تو اتوبوس خواهم چشید.
ولی وقتی بین راه سر صحبتو با یکی از دانشجوها باز کردم فهمیدم که همه این آقایون و خانوما مقصدشون فردوسه و در دانشگاه آزاد اونجا مشغول به امر خطیر جویندگی دانشند. بهش گفتم : چه رشته ای می خونی؟ گفت: ادبیات. گفتم: یعنی ارزششو داره که این همه راه ( تقریبا هزار کیلومتر ) بکوبی بیای فردوس ادبیات بخونی؟ گفت: اکثر جوونای فامیلمون رفتن دانشگاه و لیسانس گرفتن منم باید برم لیسانسمو بگیرم جلوشون کم نیارم!!!. وقتی متوجه تعجب من شد گفت: اولا من کارشناسی ام بعدشم پسرم، ولی یه دخترو میشناسم که این همه راه اومده تا رشته ادبیات رو در حد کاردانی بگیره اگه یه وقت براش خواستگار اومد بتونه بگه ما هم دانشگاه رفتیم!!
هنوز که هنوزه تلخی این مطلبو در روحم احساس می کنم.
علم و دانش اندوزی شرافت ذاتی داره و هرگز نباید وسیله کسب شهرت و مفاخره باشه